اشعاری از سید مهدی نقبایی
خود را شب در آینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالا تر از خودم نپریدم دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
کم کم به سطح آینه برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به اونرسیدم دلم گرفت
نقاشیم تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت
شاید تمام قصه مـا ایـن ســـه جــــمله بود
آشوب بـودی آمـدی و رد شـدی ، همـــین
من سطحی از تـرک شـده بودم که بشکنم
تو آخـریـن تلنگر این سـد شـدی ، همـــین
هـرگـز تـو انـتـخاب نکـردی مـرا ، فـقـط
گاهی بر این دو راهه مردد شدی ، همین
حـذف بـیـای قـافـیه هـا کــــــار تـو نـبـود
تو بـاعـث ردیـف نـیـامـد شـدی ، همـــین
حـرفـی کـه در دقــایـق زخــمی انـتـظـــار
تـیـر خــلاص را بــه دلــم زدی ، همـــین
بـا ایـن هـمـه شـکایـتـی از تـو نـمی کــنـم
تنها قبول کن که کمی بد شدی...همـــین !
چه خبر ؟ آه! نپرسید خبر دست شماست
خبر عالم و أدم همه در دست شماست
یک نفر هست که گم کرده دلش را ، آنرا
به خودش پس بده بی زحمت اگر دست شماست
هی نگوئید شما دست ندارید در آن
که همه زیر سر دست زبر دست شماست
ابرو بادو مه و خورشید و من و چرخ و فلک
آه بانو نفس چند نفر دست شماست
واقعاْ بازی تقدیر و رقم خورده ی سن
چقدر دست قضا و چقدر دست شماست
دوست دارید غزلهای مرا لال کنید
ولی این چشمه خدائیست مگر دست شماست
قصهی تازهای نمیشنوید، حرفهایم دوباره تکراریست
فصل اندیشههای سبز گذشت، نوبت فصلهای بیکاریست
گفته بودی به کوچهها برویم تا کمی وا شود دلت، اما
غافل از این که وقتِ دلتنگی همهی شهر چاردیواریست
-ها! ببخشید! ساعت چند است؟ وای بر من! دوباره یادم رفت
ساعت ما شبیه مردم شهر، سالها بین خواب و بیداریست
نکند مثل شهرهای قدیم زیر آوار خواب گم شدهایم؟
سعی کن باستانشناس عزیز! جای خوبی برای حفاریست
گاهی البته چیزهای قشنگ، مینوازند چشم خاطره را
مثلاً روی شیب سرسرهها غفلت کودکانهای جاریست
ولی آدمبزرگها انگار، ناگزیر از تبسمی تلخند
مثل شعری که در تکلف وزن، مملو از واژه های ناچاریست
خسته، بیهوده، بیهدف، حیران، شهر در ازدحام میلولد
تهمت زندگی به این تصویر -میتوان گفت- سادهانگاریست
من کمی عشق خواستم، آیا انتظار زیادی از دنیاست؟
قیس هم یک زمان همین را خواست، شاید این یک جنون ادواریست
همه حرفهای توی دلم، فقط اینها که با تو گفتم نیست
گاه چندین هزار جمله هنوز، همه حرفهای آدم نیست
باورم میشود که بسته شده، همه آسمان آبی من
و کسی که تمام من شده بود، باورم میشود که کم کم نیست
شاید این گفتگوی دامنه دار، این قطار مسافر کلمات
در دل درهها سقوط کند، با عبور از پلی که محکم نیست
ملوانان شعر را بگذار، همصدا با سکوت من باشند
زیردریایی نشسته به گل، جای آوازهای با هم نیست
تازگی سنگ کوچکی شدهام که سر راه اشک را بسته
غم سیل از سرم گذشت ولی، سنگ کوچک شدن خودش کم نیست؟
راستی شکل شیشه هم شدهام، نور در من شکست می بینی؟
سنگم و شیشهام، غمانگیز است! هیچ چیزم شبیه آدم نیست
کاش ابری به وسعت دریا، آسمان را به حرف میآورد
تا ببینی که پشت این همه کوه، سیلهای نگفتنی کم نیست
فرض کن یک غروب بارانی ست و تو تنها نشسته ای مثلا
بعدش احساس می کنی انگار ، سخت دلتنگ و خسته ای مثلا
در همان لحظه ای که این احساس مثل یک ابر بی دلیل آنجاست
شده یک لحظه احتمال دهی که دلی را شکسته ای مثلا ؟
که دلی را شکسته ای و سپس ابرهای ملامت آمده اند
پلک خود را هم از پشیمانی روی هم سخت بسته ای مثلا
مثلاهای مثل این هر شب ، دلخوشیهای کوچکم شده اند
در تمام ردیف های جهان ، تو کنارم نشسته ای مثلا
و دلی را که این همه تنهاست ، ژاپنی ها قشنگ می فهمند
مثل ویرانی هیروشیماست بعد آن جنگ هسته ای مثلا
فرض کن یک غروب بارانی ست و تو تنها نشسته ای اما
من نباید زیاد شکوه کنم من نباید . . . تو خسته ای مثلا
تشکررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
:)