شعری از ندا کیوانی
محمد مهدی ریحانی |
پیراهن جهیزیــــــــــــــــــه ی مادرم تنم
ســـرمه کشیدهاند به چشمان روشنم
آن زن که توی آینه غمگین نشستهاست
وقتی دقیق میشوم٬ آری خود منــــم
امشب برای شادی من ســـاز میزنند
اما ببین چقدر بلـــــــــــنداست شیونم
از ترس اینکه چشم نیفتد به چشمتان
خیره شدم مدام به گل های دامـــنم
داری مــــــــــقابل دل من رژه می روی
میلرزد از صـــــــــــدای قدمهایتان تنم
حالا صدای هلــهله نزدیک میشود
حس میکنم که تند شده نبض گردنم
با این که دیگر از دلتان میروم ولی
خوشحال میشوم که بیایید دیدنــــــم